شعر شاعران در وصف حضرت امام خمینی (ره)
13 بازدید
موضوع: ادبیات فارسی

مشفق کاشانی، عبدالجبار کاکایی، محمدعلی بهمنی، طاهره صفارزاده، علیرضا قزوه، شهریار، محمدکاظم کاظمی و...

خردادماه سال 1368 سالروز رحلت حضرت امام خمینی (ره)

مشفق کاشانی:

باتوآن عهد که بستیم خدامیداند

بی توپیمان نشکستیم خدامیداند

باتوسرلوحه انصاف گشودیم به عدل

بی تو دیباچه نبستیم خدامیداند

باتوهربندگره گیرگشودیم زدست

بی توازپانگسستیم خدا میداند

باتوبستیم بهم سلسله صبروثبات

بیتو هرگز نگسستیم خدا میداند

باتودرمیکده خوردیم می از جام ولا

بی توبایاد تومستیم خدا میداند

باتو بودیم ونهادیم به فرمان توسر

بی تو در راه تو هستیم خدا میداند

باتواز دامگه حادثه جستیم وکنون

بی تو سربرسردستیم خدامیداند

عبدالجبار کاکایی:

به آن چشم بیدار در خون نشسته

مرید نگاه توأم چشم بسته

نصیب من است از بیابان و چشمت

لبی سخت تشنه، تنی سخت خسته

گذشتند دلبستگان نگاهت

پرستو وش از بامها دسته دسته

تو آیینه ای آتشی آفتابی

شکوفا و شفاف و از خویش رسته

نگاه مرا برده تا بی نهایت

در آن چشم آیینه ای نقش بسته

شکوفا شد از موسم چشمهایت

بهاری که در شاخه هایم شکسته

شعری از علی معلم دامغانی:

این فصل را با من بخوان، باقی فسانه است

این فصل را بسیار خواندم، عاشقانه است

هفتاد باب از هفت مُصحَف برنبشتم

این فصل را خواندم، ورق را درنبشتم

از شش منادی، رازِ هفت اختر شنیدم

این رمز را از پنج دفتر برگزیدم

این بانگ را از پنج نوبت زن گرفتم

این عطر را از باد در برزن گرفتم

این جاده را با ریگ صحرا پویه کردم

این ناله را با موج دریا مویه کردم

این نغمه را با جاشوان سند خواندم

این ورد را با جوکیان هند خواندم

این حرف را در سِحرِ بودا آزمودم

این ساحری را با یهودا آزمودم

از باغ اهل وجد، چیدم این حکایت

با راویان نجد، دیدم این روایت

این چامه را چون گازران از بط شنیدم

وین شعر را چون ماهیان از شط شنیدم

شط این نوا را در تب حیرت سروده است

وین نغمه را در بستر هجرت سروده است...

محمدکاظم کاظمی:

مباد آسمان بی تو خالی بماند

واین چشمه دور از زلالی بماند

مبادا پس از دستهایش دهِ ما

گرفتار افسرده حالی بماند

چه می شد اگر کدخدا بر نمیگشت

ومیشد کنار اهالی بماند

یقین دارم این را که خواهیم ماندن

اگر کاسه هامان سفالی بماند

ولی بیمناکم از آنگونه روزی

که با ما فقط بی خیالی بماند

چه ننگی ست مردان ده را که فردا

نماند ده و خشکسالی بماند

درختان ما سبز گردد بپوسد

وزنبیل همسایه خالی بماند

مباد آسمان بی تو آری بماند

گرفتار افسرده حالی بماند

فاطمه راکعی:

به آرزو به تصور به خواب می ماند

به پرسشی که ندارد جواب می ماند

نگاه او چه بگویم به نهر جاری عشق

گل رخش به گل آفتاب می ماند

به روی عاصی آتش، به طبع سرکش عشق

به قلب پر تپش انقلاب می ماند

خوشا شنیدن از آن لب که چشمه سار سخاست

ترنمی که به آواز آب می ماند

چنین که برده ز هوش عاشقان یکسر

به شاهبیت غزلهای ناب می ماند

زپیش چشم من آنگه که می رود آرام

به عمر من که رود باشتاب می ماند

حقیقتی است ولیکن به زعم همچو منی

به آرزو به تصور به خواب می ماند

سپیده کاشانی:

جان ماازقفس تنگ برون آوردند

صدمصلا همه گل های جنون آوردند

آسمان خیره برآن شور قیامت، که زراه

عاشقان پیکرفریادقرون آوردند

تاکه آن سروروتن سایه زگلشن برچید

اشک رابدرقه ی صبر وسکون آوردند

سرو آزاده که سرحلقه و مستان بودی

ازچه بالای تو امروز نگون آوردند

لب خاموش تو صدسوره برائت میخواند

خبرعزم رحیلت به فسون آوردند

چشم دریایی مابسته به راه تو دخیل

بادهایادتورا غالیه گون آوردند

الفتی داشت دل خسته ی ماباسخنت

جای دل خیزونگرچشمه ی خون آوردند

طاهره صفارزاده:

ای ضد خواب

ای روح دادگستر الله

تو بیشتاز همه گردانی

تو گرد رسولانی

در عصر وسوسه و آز

عصر توافق آدمکشان

عصر تبانی طراران

رشوه گران و شب طلبان

در شب ترین شب تاریخ

تو مشرق تمام جهانی

و پرده ای میان تووآفتاب نیست

وحرکت تو حرکت روز است

آزاد و پرتوان

بی اذن و بی دخالت مأموران

و خطه های متحد جان

باغ اقامت جاوید توست باز آ باز آ

ای حق آشکاره و تبعیدی

ای رهبر رموز ورهایی

باز آ که چون تو بیایی

باطل خواهد رفت

شعری از سیده فاطمه موسوی:

پیر این میکده تا همدم جانان بشود

کشتی باده مگر مرکب توفان بشود

تا به میخانه رسد پای دل و دست غزل

نامِ هر کوچه مزین به شهیدان بشود

زرخورشید رها ساخته از محبس شب

پس از این کاسبی ماه فراوان بشود

بیرق نور بلند است به آفاق و خوشا

بشکند قیمت آیینه و ارزان بشود

گل شده راهبر و سرو صف آرای چمن

این چنین قافله ی باغ به سامان بشود

غیر این پیر پریشان که شد بلبل مست

چشم نرگس به تمنای که گریان بشود

تامبادا دل دریایی اش آزرده شود

موج برخاسته و دست به دامان بشود

نکند از نفس سرد خزان ها بی تو

مزرع سبز فلک باز پریشان بشود

آتش عشق تو در خرمن دل شعله زده ست

داغ تو آینه ای نیست که پنهان بشود

گل حدیث غمت آرام به پروانه که گفت

سوخت تا محفلش از اشک چراغان بشود

چشم آبادی ما سمت خرابات تو بود

نگذاریم که این میکده ویران بشود

یوسفعلی میرشکاک:

سر بر آر ای خصم کافر کیش حیدر مرده است

معنی انا فتحنا سراکبر مرده است

صاحب معراج یعنی مصطفی منبر سپرد

آنکه بر منبر سلونی گفت و منبر مرده است

ای یهود خیبری بردار دست از آستین

مرتضی صاحب لوای فتح خیبر مرده است

گر حسن را زهر خواهی داد ای فرزند هند

گاه شد چون صاحب تیغ دو پیکر مرده است

زینبی کو تا بگرید زار بر نعش حسین

یا حسین آیا کسی جز تو مکرر مرده است

آفتاب دین احمد جانشین بو تراب

بر سر حق سدر سبز سایه گستر مرده است

کهف کامل آخرین فرزند صدق مصطفی

شهپر جبریل اسماعیل هاجر مرده است

لا فتی الا علی لاسیف الا ذولفقار

روز خندق پیش چشم خیل کافر مرده است

خاک بر سر کن الاشرق حقیقت همعنان

باختر پیوند شادی کن که خاور مرده است

مرتضی نوربخش:

شکست اندوه تو پشت سپیداران دنیارا

چه کس بعدازتوتاخورشیدوباران می برد مارا

چه کس بعدازتوبرداغ شقایق اشک خواهدریخت

چه کس بعدازتوخواهدداد آب انبوهِ گلهارا

تمامِ ابرها سرگشته درسوگ تو می گریند

مگرباورتواند کرد باران مرگ دریارا

پس ازاین جویباریادتو درخاطرم جاریست

که بهترمیتوانم ریخت باتو طرح فردارا

الاای باغبان پیراین گلش کجا رفتی؟

که باز آری شکیبی شاخه های ناشکیبا را

من ازطرح اشارتهای سبزت باز میبینم

بهارانی که درپیش است این باغ شکوفا را

سیدعلی میرافضلی:

شکفت نام توبر لب هزار گل رویید

به باغ خاطر من صد بهار گل رویید

زمین باغچه ی سینه خشک وخالی بود

به لطف عشق دراین شوره زار گل رویید

توروح پاک بهاری طراوت صبحی

که ازدم تو به هرشاخسار گل رویید

زپاکی نفست عطر عشق جاری شد

سپیده سرزدو درهرکنار گل رویید

دیار عاطفه را بیم خشکسالی بود

که آمدی تو ودر هردیار گل رویید

درخت خشک وجودم شکوفه باران شد

شکوفه وبر آن بیشمار گل رویید

توچشمه سار امیدی همیشه جاری باش

که ازعبور تو اینجا هزار گل رویید

مهدی فرجی:

به رسم بدرقه در بیکرانه ی سفرت

بهار سرزد و باران گرفت پشت سرت

حلول عید سرکوچه ها تورا می جست

هوای فروردین کوچه کوچه در بدرت

درخت تقلیدی از نگاه سبز تو بود

بهار ترجمه ی شعرهای سبز ترتز

صفا به آینه ها داد نور آمدنت

تکان رخوت پرواز داد بال و پرت

زمین فراز ونشیب تورا که یاد گرفت

چقدر رود به دریا رسید در اثرت

تو رفتی و دل آیینه ها ترک برداشت

بهار آمد و پاشید آب پشت سرت

استاد شهریار:

تو آن سروی که چون سر بر کنی سرها بیارایی

وگر سرور شدی آیین سرور ها بیارایی

به نقاش ازل مانی که با نقشی جهان آرا

چمن ها با گل و سرو و صنوبر ها بیارایی

نه هر کو کاروان راند رموز رهبری داند

تو روح الله رهی داری که رهبرها بیارایی

بدین شوق شهادتها چه بیم از لشکر کافر

که هر آنی تو آن دانی که لشکر ها بیارایی

همان تیغ جهاد و خطبه های مسجد کوفه ست

که رنگین میکنی محراب و منبر ها بیارایی

به روزن های چشم و دل همه نور جمال توست

به هر روزن تو منظوری و منظرها بیارایی

تو بودی آفتاب از مغرب آن کو در حدیث آمد

به کشور ها گذر کردی که کشورها بیارایی

اگر خاور به خورشیدی درخشان میکند آفاق

تو آن خورشید رخشانی که خاورها بیارایی

کجابامشک و عنبر کلک مشکین تو آرایند

تویی کز خط مشکین مشک و عنبرها بیارایی

محمدعلی بهمنی:

زنده تر از تو کسی نیست چرا گریه کنیم

مرگمان باد و مباد آنکه تو را گریه کنیم

هفت پشت عطش از نام زلالت لرزید

ماکه باشیم که در سوگ شما گریه کنیم

رفتنت آینه ی آمدنت بود ببخش

شب میلاد تو تلخ است که ما گریه کنیم

ما به جسم شهداء گریه نکردیم مگر

می توانیم به جانِ شهداء گریه کنیم؟

گوش جان باز به فتوای تو داریم بگو

با چنین حال بمیریم و یا گریه کنیم

ای تو با لهجه ی خورشید سراینده ی ما

ما تو را باچه زبانی به خدا گریه کنیم

آسمانا همه ابریم گره خورده به هم

سر به دامان کدام عقده گشا گریه کنیم

باغبانا! زتو و چشم تو آموخته ایم

که به جان تشنگی باغچه ها گریه کنیم

بهمن صالحی:

شیرمردا!به تو دربیشه ی آهن چه گذشت

برتودرحجم شب دشنه ودشمن چه گذشت

پشت آن پنجره ی منفعل ازتابش ماه

برتو ای اخترپاک شب میهن چه گذشت

زیرآوار جنون آورشلاق وسکوت

چه به روح توفرود آمدوبرتن چه گذشت

بردلت "روزنه ی عاشق خورشید بهار"

درسیهْ چال بدون درو روزن چه گذشت

برلبت دردل تاریکترین لحظه ی عشق

جزپیام گل وآینده ی روشن چه گذشت

من چه گویم که به مرغان هراسان دگر

بی تو دروسعت تنهایی گلشن چه گذشت

برق شمشیرپدر صاعقه ی وحشت بود

آه برخرمنت ای پورتهمتن چه گذشت

گرچه جامم به لب ازخون جگربود دریغ

کس ندانست که درسوگ توبر من چه گذشت

محمدرضا عبدالملکیان:

دلی داشتم شانه بر شانه رفت

دریغا که خورشید این خانه رفت

دریغا از آن شور شیرین دریغ

ازاینجا ازاین داغ سنگین دریغ

ازاینجا که غم روی غم میرود

واندوه دریا به هم میرود

ازاینجا که کوه است و پژواک غم

وجنگل که سر برده در لاک غم

ازاینجا که از سینه خون میرود

وماتم ستون در ستون میرود

ازاینجا که قامت دوتا کرده ام

خبر را لباس عزا کرده ام

خبر فرصت تیغ باسینه بود

خبر پتک سنگین در آیینه بود

خبر آمد و هر چه بر پاشکست

خبر آمد و پشت دریا شکست

خبر تیشه بر ریشه ی جان گرفت

خبر از دلم بود و باران گرفت

خبر آمدو چشم این خانه رفت

دلی داشتم شانه بر شانه رفت

دلم رفت و شیون تماشایی است

ودیگر غم اینجا غم اینجایی است

غم و غربت و من به هم آمدند

شب و شهر و شیون به هم آمدند

در این شهر و شیون کسی گم شده ست

ودرسینه ی من کسی گم شده ست

دریغا ستونهای این سینه سوخت

ویک شهر در سوگ آیینه سوخت

علیرضا قزوه:

آه میکشم توراباتمام انتظار

پرشکوفه کن مرا ای کرامت بهار

دررهت به انتظار صف به صف نشسته اند

کاروانی ازشهید کاروانی ازبهار

ای بهارمهربان درمسیرکاروان

گل بپاش وگل بریزگل بیارو گل بکار

برسرم نمیکشی دست مهراگر مکش

تشنه ی محبتندلاله های داغدار

دسته دسته گم شدندسهرهای بی نشان

تشنه تشنه سوختند نخلهای روزه دار

میرسدبهارومن بی شکوفه ام هنوز

آفتاب من بتاب مهربان من ببار

برگرفته از منابع مختلف